گفتوگو از مایا جاگی، مجلهی گاردین، شنبه، 22 نوامبر 2008
***
آنچه میخوانید، گزارش و گپوگفتی دوستانه است با ژوزه ساراماگو، درست در زمانی که تازه از بستر بیماری برخاسته و فیلم کوری را به تماشا نشسته بود. خبرنگار گاردین، یک سال و نیم پیشتر روزگاری را در کنار نویسندهی چیرهدست پرتقالی گذارند و در نهایت این بیوگرافینامه از زندگی و کار و اندیشهی ساراماگو را نوشت. در میان دهها متنی که پس از مرگ نویسنده از زندگی وی منتشر شده، این متن همچنان درخشان مینماید. آیین نگارشی این متن نیز با توجه به گونهی ادبی متفاوت آن دستنخورده و بدون ویراست باقی ماند.
***
لحظهی افشاگریست وقتی ژوزه ساراماگو، برندهی پرتغالی رنج کشیدهی نوبل، لم داده و بلند بلند میخندد. این لحظه وقتی اتفاق افتاد که دربارهي مرگ خودش صحبت میکرد. در وضعیتی نحیف اما استوار، فرورفته در صندلی کوچک دستهدار. در خانهای بهجا مانده از جنگ در لیسبون. زمستان پیش به سرعت به بیمارستان آورده شد با یک بیماری تنفسی. به یاد میآورد: "اونا به پذیرش من بیعلاقه بودند چون وضعیتم وخیم بود." میخندد، میگوید: "اونا نمیخواستن بیمارستانی باشن که ژوزه ساراماگو توش میمیره"
سرگرمی او ریشه از صحنههای بدسگال ناکامی در آرزوها میگیرد، به اندازهای که سرخوشی او به تاخیر بیافتد. "معجزهای توش نمیبینم." او روشن میکند که ملحد است. "اما شانس بهبودی من خیلی کم بوده" طعنهآمیز به شهرت دیرهنگامش اشاره میکند. نخستین شغلی که گرفت، مکانیکی ماشین بود و پیش از آنکه در پنجاه سالهگی خود را وقف رمان کند، فلزکاری میکرد. شصتساله بود که چهارمین رمانش «یادگار صومعه» (1982) منتشر شد. یک افسانهی عجیب و غریب که در دادگاههای قرن هجدهم میلادی در لیسبون می گذشت. رمان عشق بین سربازی معلول و دخترجوان روشنبینی را تعریف می کند و داستان روحانی از دین برگشتهای که رویای پرواز در سر دارد. پس از آن "جیووانی پونتیرو"، ساراماگو را به جهان انگلیسی زبان آورد و رمان را در سال 1990 در قالب اپرا اجرا کرد. موفقیت به سرعت سراغ پانزده رمان، داستانهای کوتاه، شعرها، نمایشنامهها، خاطرات و سفرنامهاش به پرتقال آمد. در سال 1998 بنیاد نوبل از او قدردانی کرد و جایزهی نوبل ادبیات را به وی اهدا کرد.
پس از سپری کردن ماهها در بیمارستان، ساراماگو در فوریه به خانه برگشت. هفتهی پیش هشتاد و شش ساله شد اما بیماری دوباره به سراغش آمد چه کنایهآمیز است که فیلم «کوری» اقتباس کارگردان برزیلی فرناندو میرهلس اکرانش در همین هفته در سینماهای انگلستان آغاز کرد. ساراماگو البته با وجود بیماری در پیش نمایش فیلم در لیسبون حاضر شد، آنجا که فیل صورتی بر جلد کتاب تازهاش بود؛ «سفر فیل»، ویترین کتابفروشیها را پرکرده بود. او داشت به برزیل پرواز میکرد. آنجا قرار بود نمایشگاهی از کار و زندهگی ساراماگو برپا شود و خیل هواداران منتظرش بودند.
بنیاد تازه برپاشدهی ژوزه ساراماگو در حال چیدن مقدمات تازهایست. به بیان یک مترجم، هدف " آوردن پویایی به فرهنگ زندهگی در پرتغال است" رییس بنیاد، پیلار دل ریو، همسر ساراماگو است، یک روزنامهنگار که اکنون مترجم اسپانیایی او نیز هست.
در پانزدهسال گذشته، آندو بیشتر در خانهای در لنزاروته زندهگی میکردند. آنها پس از آن که دولت پرتغال تحت فشار واتیکان، نامزدی رمان گاسپل (1991) که به زندهگی عیسا مسیح میپرداخت را برای جایزهی ادبی EU منع کرد، به آن شهر مهاجرت کردند.
کتابهای اخیر او کمتر ریشه در زندهگی و تاریخ پرتغال دارد یا دربارهی خیابانها و توفانهای لیسبون است. عناصر روشنفکری در کتاب ها هویدا هستند. "کارهام ممکن شدن ناممکن است. من از خواننده خواستم این قرارداد رو بپذیره؛ حتا وقتی که ایدهها بیمعنی هستن. مسالهي مهم اینه که تصور کنی ایده در حال گسترش و بزرگ شدنه. ایده مبدا داستان هست، اما گسترش یافتنش همیشه منطقی و عقلانیه."
ساراماگو در سال 1922 در یک خانواده ی روستایی در آزینهاگا دهکدهای در ریباتجو در شمال غربی لیسبون به دنیا آمد. وقتی دو ساله بود، آنها به پایتخت رفتند، آنجا پدرش که توپچی جنگ جهانی اول بود، توانست پلیس چهارراه شود و مادرش هم مستخدم خانهها شد. پس از کودتای سال 1926 و براندازی حکومت، آنتونیو سالازار با ارتش فاشیست و پلیس مخفی خود قدرت را به دست گرفت. خاطرات کوچک از ساراماگو که در انگلستان به چاپ رسید، زندهگی سخت او و خانوادهاش در لیسبون را شرح میداد و اشارههای کم رنگی نیز به تسلیم اجباری خانواده به شعار فاشیستها میکرد: "خدا، وطن، خانواده."
در برابر اینها خانوادهی مادریش بودند، جرونیمو و ژوزفا پدربزرگ و مادربزرگش که او تعطیلات تابستانی مدرسه را پیش آن ها می گذراند: "آنها کشاورزان فقیری بودند که قادر به خواندن و نوشتن نبودند. اما آدمهای نیکو سرشت و پاکی بودند که تاثیر فوقالعادهای بر زنده گی من گذاشتند. بهترین خاطرات من، نه در لیسبون که در آن دهکدهی کوچک بود که در آن به دنیا آمدم." پدربزرگش یک "خوکچران و داستانگو" بود. کسی که میتوانست "جهان را به حرکت در بیاورد" با افسانهها و خیالپردازیها. او در سال 1948 مرد و هرگز ندید که پنجاه سال بعد، ساراماگو در متن سخنرانی نوبل خود، چه قدردانی مفصلی از او میکند.
مدت کوتاهی پس از آن که خانواده به لیسبون مهاجرت کردند. فرانسیسکو، برادر بزرگتر ساراماگو در چهار سالهگی از دنیا رفت. ساراماگو تقریبن هفتاد سال بعد تلاش کرد تا محل دفن برادرش را پیدا کند. در حالی که اطلاعات جمع آوری شدهاش در این زمینه تنها توانستند به رمان او: «همهی نامها» کمک کنند. پس از آن که خانوادهاش از عهدهی نگهداری او در مدرسهی ابتدایی برنیامدند، او به مدرسهی فنی رفت تا کارآموزی مکانیکی کند. تا آن زمان او کتاب «به تصادف» را در کتابخانههای عمومی میخواند و تا نیمهی سال 1950 در یک شرکت انتشاراتی کار میکرد. او پیش از آن که روزنامهنگار شود، کتاب های تولستوی، آدلار و هگل را ترجمه کرد. در سال 1969 به عضویت حزب کمونیستهای زیرزمینی پرتغال درآمد. کمونیستهایی که در آن زمان مخالف اصلی حکومت دیکتاتور وقت پرتغال بودند. او ریسک زندان و تهاجم را چشید اما پس از انقلاب سال 1974 که سانسور سالازار از بین رفت، مارسلو، کااتانو و ساراماگو در روزنامهی انقلابی پرتغال مشغول به کار شدند. "لحظه ی بسیار شوقبرانگیزی بود وقتی که حزب کمونیست سرانجام به طور قانونی شناخته شد. یک بیقراری جمعی وجود داشت." ساراماگو پس از این که گفت؛ "باید روزنامهها را از وجود غیرکمونیستیها پاک کنیم"، به عنوان یک استالینیستی شهرت یافت. به گفتهی کرول رایس رییس دانشگاه پرتغال و نویسندهی کتاب «گفتوگو با ساراماگو» (1998): "در آن زمان او دشمنان زیادی را برای خودش به وجود آورد" اما پس از بینتیجه ماندن کودتای رادیکال چپ در سال 1975، ساراماگو خودش نیز ناامید شد: "پرتغال به روزهای عادی و طبیعی بازگشت." اصلاحات ارضی و اشتراکات دولت نیز متوقف شد.
ساراماگو در سال 1944 با ایلدا ریس، تایپیستی که مجسمهساز شد، ازدواج کرد و در سال 1970 از او جدا شد. نخستین رمانش «سرزمین گناه» را در 1947 همان سالی که اولین فرزندش ویولانت به دنیا آمد، منتشر کرد. پس از وقفهای طولانی او شروع به انتشار شعرها و نمایشنامههایش در دههی شصت کرد. اما در سال 1976 که بیکاری سراغش آمد به روستای آلنتجو رفت و دوباره به دنیای رمان بازگشت. کرول رایس میگوید: "بسیار خودزیستنامهای بود. ساراماگو فکر می کرد انقلاب شکست خورده. او هنوز وقتی به آن شکست فکر میکند، آتش میگیرد و برای نجات خودش مینویسد. این تنها انتخابیست که دارد. تنها کاری که میتواند"
و البته پس از این همه سال همچنان عضو حزب کمونیست! ساراماگو توضیح میدهد: "یک کمونیست هورمونی، به خاطر اون هورومنه که هر روز گیاه درون من رشد میکنه. نمیخوام اشتباهاتی را که رژیم کمونیسم مرتکب شده، توجیه کنم. کلیسا هم در دورهای اشتباهات زیادی کرد: مردم رو به میخهای چوبی چسباند و آتش زد. اما من حق دارم که عقایدم رو داشته باشم. چیز بهتری هم پیدا نکردهام." در عین حال او در سال 2003 نوشت که پس از سالها روابط نزدیک با فیدل کاسترو رهبر کوبا:" اعتماد به نفسم را از دست دادهام، امیدهایم معیوب شدهاند و آرزوهایم فریب خوردهاند" به گفتهی رایس: "ساراماگو با کمونیسم به شکل معنوی، فلسفی و اخلاقی زندهگی میکند. او هرگز موعظهی کمونیسم را در رمانهایش نکرده".
رمان تازهی او سفر فیل، که منتقد میرلس آن را "کمدی درخشانی دربارهی حماقت بشری" خوانده، شرح سفرهای سولومون، فیل هندی را میدهد که شاه جان سوم به آرکدوک ماکسیمیلیان اتریشی هدیه داده است. "نود و نه درصد داستان خلق خالص است. من مجذوب استعارهی سفر فیل شده بودم. همه میدونیم که یه روزی می میریم، ولی نمیدونیم که چه طوری پیش میآد؟." چهل صفحه از کتاب را نوشته بود که راهی بیمارستان شد و به محض مرخص شدن مشتاقانه به نوشتن ادامه داد. "چیزی که پیدا کرده بودم غریب و شگفتآور بود؛ کتاب پر شد از شوخی ومزاح. هیچ کسی نمیتونه حدس بزنه که موقع نوشتن کتاب چه حسی داشتم. مطمئنم مردم روحسابی میخندونه."